بودن یا نبودن ..
همیشه دلتنگی به خاطر نبودن کسی نیست !
گاهی به خاطر بودن کسی است
که حواسش به تو نیست
همیشه دلتنگی به خاطر نبودن کسی نیست !
گاهی به خاطر بودن کسی است
که حواسش به تو نیست
در انتهای نگاهت
کلبه ای برای خویش خواهم ساخت
تا مبادا در لحظات تنهایی با خود بگویی
از دل برود هر آنکه از دیده برفت
کدام غبار؟
کودکی که تازه دیده باز می کند،
یک جوانه است.
گونه های خوش تر از شکوفه اش،
چلچراع تابناک خانه است.
خنده اش بهار پر ترانه است،
چون میان گاهواره ناز می کند...
ای نسیم رهگذر ، به ما بگو
این جوانه های باغ زندگی،
این شکوفه های عشق
از سموم وحشی کدام شوره زار
رفته رفته خار می شوند؟
این کبوتران برج دوستی
از غبار جادوی کدام کهکشان
گرگ های هار می شوند؟؟؟
"فریدون مشیری"
قفسی باید ساخت،هرچه در دنیا گنجشک و قناری هست،
با پرستوها،و کبوترها همه را باید یکجا به فقس انداخت...
روزگاری ست که پرواز کبوتر ها در فضا ممنوع است.
که چرا به حریم حرم جت ها خصمانه تجاوز شده است...
روزگاری ست که خوبی خفته است و بدی بیدار است.
و هیهوی قناری ها خواب جت ها را آشفته ست...
غزل حافظ را می خواندم:
"مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو"
تا به آنجا که وصیت می کرد:
"گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک
از فروغ تو به خورشید رسد صد پرتو"
دلم از نام مسیحا لرزید،از پس پرده ی اشک،
من مسیحا را بالای صلیبش دیدم،با سر خم شده بر سینه که باز
به نکوکاری ،پاکی،خوبی...عشق می ورزید
دود در مزرعه ی سبز فلک جاریست.
تیغه ی نقره ی داس مه نو زنگاری ست...
و آنچه هنگام درو حاصل ماست،لعنت و نفرت و بیزاری ست.
روزگاری ست که خوبی خفته ست و بدی بیدار است
و غزل های قناری ها،خواب جت ها را آشفته است...
غزل حافظ را می بندم ،از پس پرده ی اشک...
خیره در مزرعه ی سبز فلک می نگرم...می بینم:
در دل شعله و دود می شود خوشه ی پروین خاموش.
پیش خود میگویم:
عهد خودرایی و خودکامی است،عصر خون آشامی ست،
که درخشنده تر از خوشه ی پروین سپهر
خوشه ی اشک یتیمان ویتنامی است...
"فریدون مشیری"
دو قطره آب که به هم نزدیک شوند، تشکیل یک قطره
بزرگتر میدهند اما دوتکه سنگ هیچگاه با هم یکی نمی شوند!
پس هر چه سخت تر و قالبی تر باشیم ،فهم دیگران برایمان مشکل تر، و در
نتیجه امکان بزرگتر شدنمان نیز کاهش می یابد.
آب در عین نرمی و لطافت در مقایسه با سنگ،به مراتب سر سخت تر،
و در رسیدن به هدف خود لجوجتر و مصمم تر است.
سنگ، پشت اولین مانع جدی می ایستد.
اما آب... راه خود را به سمت دریا می یابد.
در زندگی، معنای واقعی سرسختی، استواری و مصمم بودن را،
در دل نرمی و گذشت باید جستجو کرد.
گاهی لازم است کوتاه بیایی.
گاهی نمیتوان بخشید و گذشت...اما می توان چشمان را بست و عبور کرد.
گاهی مجبور می شوی نادیده بگیری
با همه ی بی سر و سامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام
طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی ام
دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام
آمده ام با عطش سال ها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا که بگیری و بمیرانی ام
خوب ترین حادثه می دانمت
خوب ترین حادثه می دانی ام؟
حرف بزن! ابر مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی ام
حرف بزن، حرف بزن، سال هاست
تشنه ی یک صحبت طولانی ام
ها به کجا میکشی ام خوب من ؟
ها نکشانی به پشیمانی ام
شعر : محمدعلی بهمنی
گفتم شبی به مَـهـدی اذن نگاه خواهم
گفتا که من هم از تو ترک گـُنـاه خواهم
گفتم شبی به مهدی بردی دلم زدستم
من منتظر به راهت شب تا سحر نشستم
گفتا چکار بهتر از انتظار جانان
من راه وصل خود را برروی تو نبستم
گفتا حجاب وصلت باشد هوای نفست
گر نفس را شکستی دستت رسد به دستم
گفتم ببخش جرمم ای رحمت الهی
شرمنده ی تو بودم شرمنده ی توهستم
گفتا هزار بارت جرم گناه بریدم
پرونده ی تو دیدم چشمان خود ببستم
گفتا مباش نومید از خانه ی امیدم
من کی دل محب شرمنده را شکستم؟